برگ سوم،"دستش را که بالا بردی..."
غم نامه ای تقدیم به احمدی نژاد 92
دستش را که بالا بردی ، دلم ریخت. 8 سال مثل باد از جلو چشمانم گذشت.
یادش بخیر چه شور و شوقی داشتیم. همه مسخره مان می کردند.متلک بارمان می کردند که : "نصفه شبی تبلیغات می چسبانید که چی؟ معلوم است رای نمی آورد! قد و قواره اش به این حرف ها نمی خورد... خودتان را خسته نکنید!"اما ما خسته نبودیم.اصلا ما خسته نمی شدیم. تو حرف آقایمان را می زدی ، دلمان خوش بود عزیزمان بعد از مدت ها نفس راحتی می کشد و لبخندی می زند.چطور خسته می شدیم در حالیکه لحظه به لحظه لبخندش از ذهنمان می گذشت.
گذشت ...
دستش را که بلند کردی رفتم به دورانی که نگرانت بودیم.به دورانی که کارمان شده بود نگاه کردن به محاسنت که چطور سفید می شوند و متوجه نیستی! رفتم به دورانی که بوی رجایی در شهر پیچیده بود.مردم میگفتند "خدا خیرش دهد ، دلمان را شاد کرد.خیلی شبیه رجایی ست!"کارمان شده بود دفاع کردن از تو.دیگر بلبل زبان شده بودیم.برایمان فرقی نداشت اتوبوس و مترو و تاکسی.کسی از تو بد میگفت ، جوش می آوردیم و بی توجه به حرف هایش فقط از خوبی هایت آسمان ریسمان بهم می بافتیم.به خدا ، نترس شده بودیم! مثل تو... احساس می کردیم هر کلمه ای که از تو دفاع می کنیم ، داریم از آقایمان دفاع میکنیم.دلمان خنک بود که فدایی آقا هستی ، تا اینکه سر و کله ی آن وصله ی ناجور پیدا شد و دمق مان کرد.دیگر حس و حال بحث کردن نداشتیم مثل قبل.دیگر حسی نمی ماند وقتی راه و بی راه کنارت می ایستاد و می دیدیمش.
و باز هم گذشت ...
دستش را که بلند کردی ، دنیا روی سرم خراب شد و رفتم به آن روزی که مولایمان میگفت نظرت به نظرش نزدیک تر است.چه فریادهایی که که از شوق به تکبیر بدل می شدند و چه اشک هایی که از شادمانی روی گونه ها می ریخت.چه روزهای شیرینی بود.اما حیف که زود گذشت...
دستش را که بالا بردی ، دلم شکست. دلم شکست و دیگر امیدم ، نا امید شد. همیشه با خودم میگفتم یک روز می شود دوباره برمیگردی. دستش را رها میکنی و دوباره دست در دستانمان می دهی و با غرور "توانستن" را صرف می کنیم.امیدوار بودم تا اینکه تا دستش را بالا بردی...
دستش را بالا بردی و کارم تمام شد و ...
اشک در چشمانم حلقه زد!
برگ دوم،عالیجناب اعتمادبه سقف!
اندر احوالات و اعمال حیرت انگیز یک نفر
به نام خدا
از وقتی یادم هست ، بزرگترها و به خصوص معلمانم ، ما را به داشتن اعتماد به نفس توصیه میکردن.حال بگذریم که اصلا توصیه به "داشتن اعتماد به نفس" ، فی نفسه محل اشکال است یا خیر...به هر حال می دانیم اعتماد به نفس چیز خوبی ست...
اما دیگر نه انقدر !!!
همانطور که ما را نصیحت میکردند که اعتماد به نفس خود را بالا ببرید ، کنارش این شعر را نیز در گوشمان زمزمه میکردند : "اندازه نگه دار که اندازه نکوست ...".
خودش قبل تر متذکر شده بود که "قبول مسئولیت با این سن و سال ، خیانت است به کشور و نظام و ..." به احتمال زیاد این جمله برای زمانی بوده که هنوز "شرط سنی" برای نامزد ریاست جمهوری برقرار بوده و زیرآبش نخورده بوده ؛ حالا آمده و ادعا دارد همچون سالهای گل و بلبل سازندگی ، با توان و قدرت بیشتر ، دوباره کشور نیاز به سازندگی دارد.
بیانیه میدهد دوتا دوتا ... ما اگر این اعتماد به نفس را داشتیم الان دنیا را گرفته بودیم. اصلا چه کسی گفته که شما قرار است تایید صلاحیت شوید؟ که میایید و طرفداران تان (!) را توصیه میکنید به رعایت اخلاق انتخاباتی و اینکه هنگام تبلیغات بوق نزنن که همسایه اذیت نشوند؟؟؟ اصلا چه کسی گفته شما قرار است حق تبلیغ داشته باشی؟ از کجا انقدر مطمئنی آقا؟؟ برای چه کسی تعیین تکلیف میکنی؟ آدم یاد اون آقای "چیز" می افتد که قبل از اعلام نتایج ، به خودش تبریک میگفت ... می ترسیم شما هم مثل آقای چیز یک هو ضایع بشی ها !!! اون بنده خدا گول خورده بود اما شما چی؟؟ شما که خودت ... از ماگفتن!
و اما دلم باز کباب است ... کباب است برای این مقتدر مظلوم .
هر کس از هرجا می رسد می خواهد از رهبری مایه بگذارد ... تا دیروز نامه ی بی سلام به او می دادی ، حالا بدون موافقتش کاندید نمی شوی؟؟؟ حالا خوب است خود رهبری اعلام کردند که مستقیما به کسی نمی گویند که برای کاندیداتوری بیاید یا نیاد ... باز میایی میگویی قبل از ورود به محل ثبت نام تماس تلفنی داشتی؟ خجالت هم خوب چیزی ست!
درباره ی مردم چه فکر کردی؟ اینکه با دوتا رویای مثلا صادقه ، می توانی دلیل بتراشی که بار دیگر فتنه کنی؟
نه...این مردم فولاد آب دیده اند ، جناب عالیجناب اعتماد به سقف!
برگ اول ، شبی با برادر محسن!
شرح مختصری از ماوقع در جلسه ی بصیرت سیاسی که به میتینگ تبلیغاتی و تعریف از خود تبدیل شد.
(جمعه سیزدهم اردیبهشت)
به نام خدا
جناب دکتر محسن رضایی ، حاج محسن رضایی ، برادر محسن رضایی ، برادر محسن ، داش محسن و ... اسامی و القابی هستند که در هر برهه از زمان کاربرد مختص خودشان را دارند. جلسه ی مدنظر ما با توافق بر لفظ "برادر محسن" (!) شروع شد و ضعف مدیریتی و البته کم تجربه بودن مسئولین برگزارکننده در به ثمر نشاندن بحث و گفت و گو سبب شد تا "برادر محسن" کمال استفاده را از میتینگ تبلیغاتی مهیا شده برده و جلسه را به ظاهر برنده ترک کند.
اصولا مهارت عجیبی در شناسایی دارد و این را نیز شاید از دوران جنگ به غنیمت برده.استاد شناسایی مشکلات به خصوص از نوع اقتصادی است.منتظر بودم ببینم از شناسایی های اخیرش ، چه برایمان سوغات آورده تا اینکه بالاخره جمله ی معروف " و ما این را شناسایی کردیم... " را بر لب جاری کرد و به فیض رساندمان.شناسایی جدید برادر محسن ، پنج سر غول بی شاخ و دم گرانی بود! میگفت هر کسی با این غول در می افتد دنبال یک سرش می رود و این غلط است.البت نگفت پس چه راهی درست است و فقط گفت که این پنج سر شناسایی شدند و ما کلی از این بابت خیالمان راحت شد!!!
بگذریم ... نمی دانم در غیبت رئیس جمهور مملکت ، پشت تریبون ، جلوی آن همه جمعیت ، در مسجد خدا ، آن هم به عنوان یک نامزد ریاست جمهوری اسلامی ، این حرف چه معنا دارد؟ تمسخر محسوب می شود یا اینکه چون چند نفری خندیدند و برادر محسن گفته است ، مشکلی ندارد؟ بعد از طرح سوال شسته رفته و اتو کرده ی مجری برنامه درباره ارتباط وی با آقای هاشمی رفسنجانی ، کمی شیرینی جات خرج محفل کرد و نفهمیدم با چه ربطی اظهار کرد ... : "ما که دیگه تو مملکت بگم بگم راه نینداختیم!(همراه با لبخند بسیار ملیح)"...(!) و جالب تر اینکه کمی بعد ، از سیاست بسیار "خاص" خودش سخن آورد به میان که اصلا این جور آدمی هستم و تخریب دیگران توی کتم نمی رود! ما هم که هاج و واج در دوراهی دم خروس بودیم و قسم های پی در پی ...
و نیز بگذریم ... از اعتراض قانونی اش (!) گفت برایمان و نگفت که اصلا به چه چیزی اعتراض کرده. از محبت وافر و بی حد و مرز رهبر انقلاب به "آقامحسن" برایمان گفت و اینکه چقدر ما همه برادرمحسن را دوست داریم و خودمان خبر نداریم(!) و یک هو از جنگ گفت و از باکری و همت و باقری . از پهلوانی گفت و از تختی و آسمان مدیریت اجرایی را بافت به ریسمان محکم جوانمردی ؛ و نگفت از شبهات مدیریتش در جنگ و نگفت از مواضعش در فتنه و نگفت منظورش از تخریب را؟ و نگفت این برنامه ی معروفش پس کجاست؟ و نگفت از شناسایی آخرش ، و نگفت از اختلافاتش با این همه از سران عالی رتبه سپاه و ... آخر هم شاد و خوشحال از جواب های تبلیغاتی(!) که داده و سوال های نپرسیده شده ... دستی به نشانه ی "من متعلق به همه ی شما هستم " از دور بر سرمان کشید و "دو بال" گشود و ...
پی نوشت : بعد از مراسم ، بحث هایی بین رفقا پیش می آمد که در نوشتن این برگ ، بیشتر یاری ام نمود و تا قبل از آن نکات مطرح شده اطلاعی نداشتم.
(20 دقیقه بامداد)
سلام
دست درست.انشالله که مسئولین مراسم قصدی نداشتن و واقعا ضعف مدیریت بوده که اینقد راحت همه رو پیچونده.
البته از طرح بنر میشد تا تهش رفت که چه میخاد بشه!
جلسات بصیرت افزایی...
دستت درست داداش