دستش را که بالا بردی...
طرح نوشت :
دستش را که بالا بردی ، دلم ریخت. 8 سال مثل باد از جلو چشمانم گذشت.
یادش بخیر چه شور و شوقی داشتیم. همه مسخره مان می کردند.متلک بارمان می کردند که : "نصفه شبی تبلیغات می چسبانید که چی؟ معلوم است رای نمی آورد! قد و قواره اش به این حرف ها نمی خورد... خودتان را خسته نکنید!"اما ما خسته نبودیم.اصلا ما خسته نمی شدیم. تو حرف آقایمان را می زدی ، دلمان خوش بود عزیزمان بعد از مدت ها نفس راحتی می کشد و لبخندی می زند.چطور خسته می شدیم در حالیکه لحظه به لحظه لبخندش از ذهنمان می گذشت.
گذشت ...
دل نوشت :
دیشب غم دل به دل بگفتم به نهـفت
چون صبح دمید ، دیگری هم میگـفــت
مـن بودم و دل ، راز مرا فاش که کرد؟
دیـگر غم دل بـه دل نـمــی باید گـفت